نویسنده: آرزو منادی
خورشید از پنجره اتاقم سرک می کشد .. دوباره صبح شده انگار ... پلک هایم را به سختی از هم جدا می کنم.
دوباره چشم در چشم همت....«سلام از ماست حاجی ...»- توضیح برای خواننده: تمام در و دیوارهای اتاقم را عکس همت زده ام تا دینم را به شهدا ادا کرده باشم!!! -
نگاهی به ساعت می اندازم... ’7:10 ! وای ... چه خوب شد که 40 روز ریاضت نکشیدم!!!- توضیح برای خواننده: در شرح حال یکی از علما خوانده بودم که قضا شدن یک نماز صبح حاصل 40 روز ریاضت را بر باد می دهد -
نگاهم را از نگاه همت می دزدم... اما نه ... انگار فایده ای ندارد!
«چیه حاجی؟! باز چرا اینجوری نگام می کنی؟من که قبلا همه چی رو توضیح دادم خدمتتون.... چشم دوباره میگم!»
دوباره باید برایش توضیح بدهم ... اینجا ایران است! اوضاع مملکت حسابی روبراه است! ما همه برای ایران عزیزمان جان می دهیم و اجازه نمی دهیم وطنمان خم به ابرو بیاورد!
«حاجی شاکی نشو! اگه چیزی خلاف این دیدی دسیسه شیطان بزرگه!»
این هم که بعضی وقتها روبروی هم صف می کشیم و شعار می دهیم برای این است که نشان دهیم اینجا آزادی فوران و دموکراسی بیداد می کند!
دوباره باید برایش توضیح بدهم... اینجا ایران است! ما همه سفارشهایت درباره ولایت فقیه را حفظیم! این شکستگی و سپیدی هر روز بیشتر از دیروز محاسن رهبرمان هم ... لابد از کهولت سن است وگرنه شما که بهتر میدانی ما مطیع محض رهبریم و خونی که در رگ ماست هدیه به ... !
دوباره باید برایش توضیح بدهم... اینجا ایران است! ما تو را دوست داریم، برایت شعر می گوییم، داستان می نویسیم، نمایشگاه می زنیم، همایش برگزار می کنیم، فیلم می سازیم...
«تازه کجای کاری حاجی؟! اتوبان زدیم به اسمت از شرق تا غرب!»
اما شرمنده... هنوز نفهمیده ایم انتهای نگاهت به کجا می رسد...